دریچه ی خیال من
می خواهم برگردم به روزهای کودکی ... آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود ... عشــق ، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ... بالاترین نــقطه ى زمین ، شــانه های پـدر بــود ... ... بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادر خودم بودند ... تنــها دردم ، زانو های زخمـی ام بود ... تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازی هایم بـود دلم کمی کودکی می خواهد،کمی بچگی،بی تکلیفی،بی نگرانی برای فردا... دلم کمی خنده می خواهد، نه لبخند،خنده ای بی پروا همچون پرواز بادبادک در باد،قهقه های ناب کودکانه... دلم مشق شب می خواهد با خمیازه های پی در پی، با یک پاک کن از اونهایی که می گفتن حتی خودکارم پاک می کنن و من بی صبرانه منتظر نوشتن با خودکار... دلم می خواهد بدوم و بدوم وبدوم تا همپای بادشوم به همه جا سرک بکشم،حتی کوچکترین روزنه ی وجود آدمها... دلم کمی فریاد می خواهد...دلم کمی فردا می خواهد...
دلم بک تکه گچ می خواهد از پای تخته سیاه...
دلم کمی آرامش ,کمی...
اندکی فقط.اندکی کودکی میخواهم....
Design By : Pichak |